Saturday, April 20, 2013

زندان قسمت اول

تلفن زنگ خانه زنگ خورد
مادر سراسیمه گوشی رو بر داشت،
با صدایی لرزان گفت:
+ سلام، بفرمایید؟
- الو؟فاطمه؟(صدایی مردی با ترس و گریه)
+ داوود؟چی شده؟ از دادگاه چه خبر؟
- فاطمه تموم شد،بیچاره شدیم؛حکم بریدن، اعدامش میکنن..
+ یا حسین...     و زن بی هوش کنار تلفن روی زمین می افته.
- الو فاطمه؟ الو؟....

دختر خانواده با عجله به سمت مادرش میره
مامان؟ مامان؟ چی شده؟
الو عمو؟چی شده؟ چی گفتی؟
صدای بوق ممتد توی گوشش میپچه.

با آب قند مادرشو بهوش میکنه
مادر توی همون گیجی و منگی با گریه میگه :
سارا بیچاره شدیم
سارا بی پدر شدی
لعنت خدا بر اینا
لعنت به این مملکت

 سارا که تازه متوجه میشه چی شده
مات و مبهوت میشه ..

اون روز به اشک و آه به شب میرسه
روزها براشون به سختی میگذره تا اینکه به روز ملاقات رسیدن.
یکشنبه ساعت 6صب بیدار شدن و همراه با شناسنامه هاشون به اوین رفتن
لحظه ها به سختی طی میشد
شناسنامه هارو نشون دادن و با عجله از پله ها بالا رفتن تا به سالن ملاقات رسیدن
این اولین بار بود بعد از حکم ِ انفرادی به دیدن پدر و همسرشون میرفتن...
بالاخره نفس نفس زنان به سالن رسیدن و مرد و پیدا کردن،
چهره ای شکسته پیدا کرده بود
تقریبا نصفه موهاش سفید شده بود
قبل از اینکه گوشی رو بردارن 3 تایی زدن زیر گریه
هیچکدومشون طاقت گریه همدگیرو نداشتن...
مادر بلاخره گوشی رو برداشت با گریه شروع به صحبت کرد
+حمید جانم چقد لاغر شدی چقد دلم برات تنگ شده بود حمیدم...
- عزیزم گریه نکن من طاقت اشکای تورو ندارم...فاطمه ازت خاهش میکنم خودتو نگه دار... تو باید قوی باشی
به فکره آینده دخترمون باش... ازت خاهش میکنم...
+ حمید من طاقت نبودن تورو ندارم... همینجوری توی خونه داره بهمون سخت میگذره چه برسه به اینکه...
هر دو گریه میکنن
دختر خانواده گوشی رو بر میداره
+بابا ...(گریه اجازه نمیده حرفشو بزنه)
- سارا دختر نازم فدای اون چشمات بشه بابایی گریه نکن،دنیا که تموم نشده من پیشتم گلم
+ بابا.... منـ ... بابا....
- دخترم اروم باش دلم میشکنه اینجوری میبینمتا،تو که نمیخای بابایی از گریه هات دق کنه!
+ نه بابایی
- پس اروم باش لبتو
سکوت حکم فرما میشه....

پایان قسمت اول

پ.ن: این داستان واقعی است،تمامی اسامی مستعار هستند.

No comments:

Post a Comment