روزی به بهانه ی خرید یک جلد کتاب ِ دانشگاهی از خونه میری بیرون
کامی از هوا میگیری و قدم میزنی
فکر میکنی...
"لاله های پارک ِ ملت چه زیبا شده،بیارمش عکس بگیریم اینجا!
خواننده میخاند : "
I'm standing in the station,
I am waiting for a train,
To take me to the border,
And my loved one far away,
I watched a bunch of soldiers heading for the war,
I could hardly even bear to see them go..."
به مقصد رسیدی
هوس میکنی ساعتی رو توی کافه فرانسه با نسکافه و چیز کیک بگذرونی
بیخیال میشی،شاید پول برای کتاب کم بیاد،صدای آهنگ و زیاد میکنی و راه میری
به اتفاق با سر میخوری تو سینه ی دوستی قدیمی که با دوست دخترش دست تو دست راه میرفتن
حال و احوال میکنید و دروغ میشنوی،میدونی که باهم روزای خوبی رو ندارن!
ویترین کتاب فروشی ها همیشه توجه ات رو جلب میکنه اما عینک آفتابیت مانع دیدت میشه،اخه چشمات خیلی ضعیفن
بدون عینک چیزی رو نمیبینی!
به کتاب فروشیه مورد نظر میرسی کتابارو میخری
باز فکر میکنی!
"الان چه کار کنم؟ تا ساعت قرارم کلی مونده! بهتره برم به همون کافه ی قدیمی که پاتوق دوستام بود"
مسیرت به میدون انقلاب میرسه
اینجا شبیه همه چیز هست جز "میدان ِ انقلاب ِ ایران"
میری توی کافه،کافه چی که از دیدنت خوشحال شده دلیله نبودن ِ چند ماه ات رو میپرسه،
باز دروغ میگی ، دروغ میشنوی...
میشینی رو میز همیشگی که نزدیک به پاسیو بود، همونی که برای سیگار کشیدن توی پاسیوش رو دوس داری!
نهارت رو از منوی جدید انتخاب میکنی و تنهایی میخوریش
حس میکنی حوصلت داره سر میره
یاده اون کتاب قرضی می افتی، کتاب ِ "مرشد و مارگاریتا"
درش میاری و میخونی.
اه
باز فکر داری که!
چرا وقتی تنهایی خلوت میکنی در ِ این افکارتو نمیبندی؟!!
چند صفحه خوندی و خسته شدی
میزنی بیرون، باز صدای هم همه ی اطراف میدون آزارت میده هدفن میذاری تو گوشتو باز همون آهنگ سابق پلی میشه.
سر راهت 3 تا کاکتوس میخری که یکیشو بدی به اون
از کوچه پس کوچه خودتو میرسونی به چهارراه ولیعصر و قطاری از اتوبوس هارو میبینی
سوار میشی میری بالا
باز ترافیک عصبانیت میکنه، یه آهنگ دیگه پلی میشه برای ریلکسی.
به مقصد میرسی و داستان ِ دیگه رو شروع میکنی
باز چه فکرایی تو سرت داری لعنتی!
پ.ن: آهنگ ِ مورد نظر آهنگ borderline از chris De burgh بود.