Tuesday, September 10, 2013

سی گار

سیگار هر چه ضخیم تر ، شدت درد و ناراحتی بیشتر
ولی وقتی با تموم بد بختیات خودتو عادت میدی به سیگار باریک
این یعنی روز های آخرته
خودتم دوست داری با سختیا دست و پنجه نرم کنی...

Thursday, July 25, 2013

دل خاستنی

یه وقتایی
نه شاید همیشه،دلم خیلی چیزا میخاد
خیلی آدما
خیلی کارا
خیلی جاها

یه وقتایی
نه شاید همیشه،مث الان دلم مسافرت میخاد
ی جایی با ساحل شنی و دریای آبی ...
یا دلم زمستونو میخاد که اون دستکش بلندامو دستم کنمو بشینم تو سرما و بارون پارک ملت قهوه بخورمو سیگار بکشم

یه وقتایی
اصن نمیدونم دلم چیا میخاد
انگار که دلم همه دنیارو میخاد
هر چی توشه
هر جا توشه

یه وقتایی
نه شاید همیشه مث الان هیچ نمیدونم چه مرگمه!
هیچ...

Monday, June 3, 2013

نویسنده جدید

 به زودی در این مکان پست جدید از نویسنده ی جدید نصب میگردد
با تشکر 

Thursday, May 30, 2013

واسه چی موندی؟

مغزم میگه واسه چی موندی؟
یه صدا میگه ... دل ...

دل میخنده ....قهقه ای روی عصاب...

دچار پریود مغزی و پراکندگی روانی شدم...خستگی روحی...


پ.ن:
+شروين راوي  برای این دستم نمیره پست بزنم،چون سرشار از انرژی منفیه مغزم...

Friday, May 17, 2013

به خود رسیدگی

گاهی به خودت زنگ بزن
اس ام اس بده
ایمیل بفرست
با خودت توی کافه قرار بذار و خودتو به قهوه دعوت کن
چون
توی دنیایی زندگی میکنی که جز خودت کسی سراغت نمیگیره!
نذار تنها بمونی...
هیچ وقته هیچ وقت...

Saturday, April 20, 2013

زندان قسمت اول

تلفن زنگ خانه زنگ خورد
مادر سراسیمه گوشی رو بر داشت،
با صدایی لرزان گفت:
+ سلام، بفرمایید؟
- الو؟فاطمه؟(صدایی مردی با ترس و گریه)
+ داوود؟چی شده؟ از دادگاه چه خبر؟
- فاطمه تموم شد،بیچاره شدیم؛حکم بریدن، اعدامش میکنن..
+ یا حسین...     و زن بی هوش کنار تلفن روی زمین می افته.
- الو فاطمه؟ الو؟....

دختر خانواده با عجله به سمت مادرش میره
مامان؟ مامان؟ چی شده؟
الو عمو؟چی شده؟ چی گفتی؟
صدای بوق ممتد توی گوشش میپچه.

با آب قند مادرشو بهوش میکنه
مادر توی همون گیجی و منگی با گریه میگه :
سارا بیچاره شدیم
سارا بی پدر شدی
لعنت خدا بر اینا
لعنت به این مملکت

 سارا که تازه متوجه میشه چی شده
مات و مبهوت میشه ..

اون روز به اشک و آه به شب میرسه
روزها براشون به سختی میگذره تا اینکه به روز ملاقات رسیدن.
یکشنبه ساعت 6صب بیدار شدن و همراه با شناسنامه هاشون به اوین رفتن
لحظه ها به سختی طی میشد
شناسنامه هارو نشون دادن و با عجله از پله ها بالا رفتن تا به سالن ملاقات رسیدن
این اولین بار بود بعد از حکم ِ انفرادی به دیدن پدر و همسرشون میرفتن...
بالاخره نفس نفس زنان به سالن رسیدن و مرد و پیدا کردن،
چهره ای شکسته پیدا کرده بود
تقریبا نصفه موهاش سفید شده بود
قبل از اینکه گوشی رو بردارن 3 تایی زدن زیر گریه
هیچکدومشون طاقت گریه همدگیرو نداشتن...
مادر بلاخره گوشی رو برداشت با گریه شروع به صحبت کرد
+حمید جانم چقد لاغر شدی چقد دلم برات تنگ شده بود حمیدم...
- عزیزم گریه نکن من طاقت اشکای تورو ندارم...فاطمه ازت خاهش میکنم خودتو نگه دار... تو باید قوی باشی
به فکره آینده دخترمون باش... ازت خاهش میکنم...
+ حمید من طاقت نبودن تورو ندارم... همینجوری توی خونه داره بهمون سخت میگذره چه برسه به اینکه...
هر دو گریه میکنن
دختر خانواده گوشی رو بر میداره
+بابا ...(گریه اجازه نمیده حرفشو بزنه)
- سارا دختر نازم فدای اون چشمات بشه بابایی گریه نکن،دنیا که تموم نشده من پیشتم گلم
+ بابا.... منـ ... بابا....
- دخترم اروم باش دلم میشکنه اینجوری میبینمتا،تو که نمیخای بابایی از گریه هات دق کنه!
+ نه بابایی
- پس اروم باش لبتو
سکوت حکم فرما میشه....

پایان قسمت اول

پ.ن: این داستان واقعی است،تمامی اسامی مستعار هستند.

Thursday, April 18, 2013

دوروق بر وزن عاروق

کلن همیشه با دروغ گفتن مشگل داشتم
با همه
خانواده
دوستان

همیشه از راست گفتنم ضربه خوردم
ترد شدم
اما اینو بدون من آدم ِ دوروق هایی با طعم ِ عاروق نیستم!

Wednesday, April 17, 2013

روز نوشت

روزی به بهانه ی خرید یک جلد کتاب ِ دانشگاهی از خونه میری بیرون
کامی از هوا میگیری و قدم میزنی

فکر میکنی...
"لاله های پارک ِ ملت چه زیبا شده،بیارمش عکس بگیریم اینجا!
خواننده میخاند : "
I'm standing in the station,
I am waiting for a train,
To take me to the border,
And my loved one far away,
I watched a bunch of soldiers heading for the war,
I could hardly even bear to see them go..."

به مقصد رسیدی
هوس میکنی ساعتی رو توی کافه فرانسه با نسکافه و چیز کیک بگذرونی
بیخیال میشی،شاید پول برای کتاب کم بیاد،صدای آهنگ و زیاد میکنی و راه میری
به اتفاق با سر میخوری تو سینه ی دوستی قدیمی که با دوست دخترش دست تو دست راه میرفتن
حال و احوال میکنید و دروغ میشنوی،میدونی که باهم روزای خوبی رو ندارن!

ویترین کتاب فروشی ها همیشه توجه ات رو جلب میکنه اما عینک آفتابیت مانع دیدت میشه،اخه چشمات خیلی ضعیفن
بدون عینک چیزی رو نمیبینی!
به کتاب فروشیه مورد نظر میرسی کتابارو میخری

باز فکر میکنی!
"الان چه کار کنم؟ تا ساعت قرارم کلی مونده! بهتره برم به همون کافه ی قدیمی که پاتوق دوستام بود"
مسیرت به میدون انقلاب میرسه
اینجا شبیه همه چیز هست جز "میدان ِ انقلاب ِ ایران"

میری توی کافه،کافه چی که از دیدنت خوشحال شده دلیله نبودن ِ چند ماه ات رو میپرسه،
باز دروغ میگی ، دروغ میشنوی...

میشینی رو میز همیشگی که نزدیک به پاسیو بود، همونی که برای سیگار کشیدن توی پاسیوش رو دوس داری!
نهارت رو از منوی جدید انتخاب میکنی و تنهایی میخوریش
حس میکنی حوصلت داره سر میره
یاده اون کتاب قرضی می افتی، کتاب ِ "مرشد و مارگاریتا"
درش میاری و میخونی.

اه
باز فکر داری که!
چرا وقتی تنهایی خلوت میکنی در ِ این افکارتو نمیبندی؟!!

چند صفحه خوندی و خسته شدی
میزنی بیرون، باز صدای هم همه ی اطراف میدون آزارت میده هدفن میذاری تو گوشتو باز همون آهنگ سابق پلی میشه.
سر راهت 3 تا کاکتوس میخری که یکیشو بدی به اون
از کوچه پس کوچه خودتو میرسونی  به چهارراه ولیعصر و قطاری از اتوبوس هارو میبینی
سوار میشی میری بالا
باز ترافیک عصبانیت میکنه، یه آهنگ دیگه پلی میشه برای ریلکسی.
به مقصد میرسی و داستان ِ دیگه رو شروع میکنی
باز چه فکرایی تو سرت داری لعنتی!

پ.ن: آهنگ ِ مورد نظر آهنگ borderline از chris De burgh بود.

Monday, April 15, 2013

پیشنهادی برای فصول

باید همیشه سلکشهایی از آهنگ ها ویژه فصل های مختلف داشت :

برای فصل بهار سلکشنی از آهنگ های عاشقانه حتی که وقتی یه نفره میری بیرون هوای دو نفره به حالت نرینه!
برای فصل تابستان آهنگ هایی که خنک بشی توی شُر شُر ِ گرما جیگرت حال بیاد!
برای فصل پاییز آهنگ هایی که دلت نلزره وقتی داری روی برگای خشک را میریو خرچ خرچ زیر پات صدا میدن!
برای فصل زمستان آهنگ هایی که زیر برف گرمت کنه که وقتی دستی تو دستت نیس یخ نکنی!

حتی برای مواقعی که میزنی به جاده باید آهنگ مخصوص داشته باشی!

هر کدوم از این سلکشنا میتونه کلا 20 تا آهنگ باشه اما تاپ!
آهنگ های خاطره ای نریزید که بگا برید،تا جای امکان آهنگ هایی باشه که جدید باشن تا فقط خودت گوششون میدی.

وقتی ازت نمیگیره این سلکشن زدن اما بعدش بهت حال ِ خوب میده!

امتحان کن،مفته.

Friday, April 12, 2013

چسناله های شبانه

پست های نیمه شبی اصن خوب نیستن
پر از دغدغه و استرس روزمرن
تشویش دارن انگار
شبا پست ندید چون سرشار از چسنالس
الان من مریضم که دارم کصشر مینوسم وگرنه حرفه خاصی ندارم!!

Thursday, April 11, 2013

این نیز بگذرد

از همون حسایی که هی میخای بنویسی اما نمیتونی ذهنتو جمو جور کنی!

کلی فکر میاد توی ذهنت،
به تناسخ فکر میکنی
قبلا چی بودی؟
توی همون #زندگی_قبلی معروف،
به امروزت
همین روزایی که دارن پشت هم میگذرنو تو هر روز میگی فردا حتما فلان کارو میکنم و باز این چرخه روز به روز تکرار میشه!
به این آهنگی که از سر شب بی دلیل رفته رو ریپیت
اصن چرا گوشش میدی مگه مریضی؟!
به همین که به خودت میگی رفتار و کار ِ آدم ها برات مهم نیست و باز حساس میشی
هر روز حساس تر از روز قبل!

هر چی فکر میکنی میبینی الان سال هاست
به قدر سنت این سیکل ادامه داره
این سیکله چرت و پرت ِ زندگیت.

اما به این بیشتر فکر کن که شاید این آخرین پستیه که میزنی آخرین که میخونی...
اینجوری فردا صب که بیدار میشی زندگی برات جدید تر بنظر میرسه!

اره درسته
خودتو گول بزن

Thursday, April 4, 2013

عادت

زندگانیه ماهم  سراسر پر از عادت ها شده
عادت های روزانه
عادت های ماهانه و سالانه!
یه سری عادت های ثانیانه و دقیقانه هم داریم.

گاهی فقط عادت میکنی کسی باشه
عادت میکنی غذا بخوری
بخابی
بنوشی!
کسی از روی عشق نمیخابه نمیخوره
اما از روی عشق میخاد که کسی باشه!

هیچ وقت جوری رفتار نکنیم که فرد ِ خاص ِ ما فکر کنه برای ما مثل غذا خوردنو خابیدنو ... عادت شده!
حس ِ اینکه کسی خودشو با عادت های ما یکی بدونه زجرآوره،

همیشه باید توی زندگیه ما عادت ها در یه طرف و عشق در یه طرف دیگه باشه!

این نکته رو بنویسو عمل کن تا از عمق چسنالهات کم تر شه رفیق.

Wednesday, April 3, 2013

مزه

مزه و طعم کلا چیزه خوبیه
مزه ها موندگارن و توی ذهن باقی میمونن.

مزه ی اولین بستی
اولین بوسه
اولین غذای مشترک
اولین سکس

اولین مزه ها باید بهترین ها باشن
بهترین جنس
بهترین رستوران
بهترین فرد

اولین هارو ممکنه یه بار تجربه کنی
اما یکم بعد میفهمی رئال نبوده
اولین مزه ی دورغی.

برای تجربه ی اولین ها عجله نکن
هم تو موندگاری
هم من.

Saturday, March 16, 2013

فزای شخسی

،می گویند چاردیواری اختیاری
!جمله ای آشنا با کاربردی نا آشنا در منزل ما

،کافیه بگم اینجا یعنی اتاقم پرایویسیه منه،تا با ابرو بالا انداختن پدر و مادر روبرو شم و فحش زیر لب برادر
!!!اتاق خصوصی و فضای شخصی برای من توالت و برای سایرین اتاقشونه
!با این اوصاف توقع ِ بیجا دارند که  من هم به فضای شخصی اشان احترام بگذارم،البته برخلاف میل باطنی
.همیشه وقتی با صحنه ی بالا روبرو میشم دلم میخاست خرس بودم یا حتی کفتر چون اوناهم برای خودشون قلمرو دارن


شروع نوشت

  مهندسی هستیم بی سواد
.از جایی دور اساس کشیدیم بلاگر ، راحتی داریم اینجا
!از هر چه شد مینویسیم
 .خوب و بدش پای خودمان و نامه ی اَمالمان